شهدای استان اصفهان

بررسی زندگی نامه، وصیت نامه، خاطرات و سبک زندگی شهدای استان اصفهان

شهدای استان اصفهان

بررسی زندگی نامه، وصیت نامه، خاطرات و سبک زندگی شهدای استان اصفهان

شهدای استان اصفهان

خیلی محرمانه و خصوصی

دوس دارم اول به شهدایی سلام کنم که اسمشون اینجا میاد
و حالا سلام به شما مخاطب اتفاقی یا ثابت این وبلاگ

یک توضیح برای اینکه بدونین اینجا چه خبره!!!

همه مطالبی که اینجا هست تولیدی از خودم نیست، مطالب شهدای اصفهان تو اینترنت هست ولی جسته و گریخته، دلم نیومد یه جا نباشه تا همه شهدای اصفهانی دور هم نباشن.

دو تا نکته کوچولو:
1. عکس خانم توی هدر مربوط به شهیده زینب کمایی هست که حتما در موردش مطلبی که زدم رو بخونین
2. لوگوی وبلاگم عکس شهیده فاطمه جعفریان هست که از خانواده ای متولد شده که شش شهید تقدیم انقلاب کرده

-----------------------------

من: ستاره کریمی
شغل: خانه دار
وضعیت تاهل: کاملا متاهل!
سن: بیست و دو

-----------------------------
مدیر وبلاگ: ستاره کریمی

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «سرداران اصفهانی» ثبت شده است

شهید مهندس فرامرز آذری در تاریخ 28 شهریور ماه سال 1339 در شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان دیده به جهان گشود.3سال بعد به همراه خانواده به اصفهان آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه ی کورش اصفهان گذرانید ودوره راهنمایی را در مدرسه ملی کار ودبیرستان را در مدرسه جامع سعدی طی کرد.فرامرز که از کودکی زمینه های مذهبی را در محیط خانواده کسب کرده بود ،قبل از دوران تکلیف به وظایف شرعی خود عمل می کرد.به پاس اولین روزه داری اودر ماه مبارک رمضان پدرش ساعتی را برایش هدیه خرید که آن راتا زمان شهادت به دست داشت.اوبسیار قانع ومقید بود وگاهی در میان اموالش چیزهایی یافت می شد که مدتها از عمر آن گذشته ولی سالم مانده بود.هیچ گاه از هیچ کس توقع وانتظاری نداشت.اوج شکوفایی علمی شهید در سال آخر دبیرستان وموفقیت اودر کنکور رخ داد.اورتبه51رادرمیان75000 شرکت کننده بدست آوردودر رشته مهندسی برق دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد.دوران اصلی زندگی شهید از اواسط سال57 شروع شد.دوستان دانشگاهی خیلی زود وسریع این وجود پربرکت را شناختندوبه همراهی او فعالیتهای قابل توجهی را چه در جهت رشد وشکوفایی خط امام در دانشگاه وچه در جهت تضعیف جیاناتانحرافی که از قدرت زیادی برخوردار بودند،انجام می دادند.

پس از شروع حرکت های انقلابی درس را رها کرده وبا دوستانش به شهرکرد رفت وبه عنوان مربی تربیتی ومدرس دینی در دو هنرستان صنعتی وکشاورزی به انجام وظیفه پرداخت.در همین زمان در کلاسهای تکواندو شرکت می کردودر یکی از جلسات از ناحیه ی زانو صدمه دید،که تا آخرین لحظات زندگی این درد را همراه خود داشت.سال61 هنگامی که از رادیو شنید که جبهه های نبرد احتیاج به راننده لودر وبولدوزر دارد فکری در ذهنش جرقه زد که شاید این فعالیت با ناراحتی پایش تناقض نداشته باشد.پس دوره آموزشی رانندگی با لودر را فراگرفت وبه سوی جبهه شتافت.در همین عزیمت در منطقه عملیاتی پاسگاه زید-دژشهید تبوک-در اثر اصابت ترکش خمپاره به دوپا دوباره از ناحیه زانوها مجروح شد.این جراحت اورا بسیار رنج می داد ولی همیشه می گفت باید جبهه ها را نگه داریم واین جنگ را تا پیروزی حفظ کنیم.

در آبان ماه سال 61 فعالیت خودرا در جهاد دانشگاهی آغاز کرد وبعدها مسئول این واحد شد.در سال62-63در آن مقطع حساس واوج ترور شخصیتهای انقلابی به طور فعال دررابطه با مسائل پذیرش دانشجویان ضد انقلاب فعالیت می کرد.در اوایل سال1363 در قسمت طرح وتحقیقات جهاد سازندگی شروع به کار نمود.در کنار این فعالیتهای فرهنگی از هوش بسیار واستعداد چشم گیری برخوردار بود.وسایل زیادی را طراحی کرده ومی ساخت.به طور مثال نهرکنی ساخت که با سرعت 12 کیلومتردر ساعت شیاری به عمق یک متر حفر می کرد که به پشت بولدوزر بسته وهدایت می شد.در این سالها بارها در عملیاتهای مختلف شرکت کرد ولی آخرین بار در تاریخ 17/11/64مطلع شد که باید در عملیاتی شرکت کند.عازم شد،زیرا شوق شهادت بی وقفه ودرنگ اورابه سوی خود می کشید وشاید خود بر این مسئله آگاه شده بود. آخرین مسئولیت ایشان فرمانده گردان مهندسی امام علی(ع)بود.13روز در جبهه حضور فعال داشت تا اینکه در نیمه شب29بهمن 64 در شمال فاو ودر ساعت3و20دقیقه در اثر اصابت ترکش گلوله تانک به ناحیه کمر به فیض رفیع شهادت نائل گشت.از شهید بزرگوار تنها یک فرزند دختر به یادگار مانده است.

  • ستاره کریمی

مرواریدی در صدف ، مسعود آخوندی در سال 1342 در ماه مبارک رمضان دیده به جهان گشود مادرش قبل از تولد او در خواب دید که خداوند به او گلی عطا کرده و او باید این گل را مراقبت کند . دوران ابتدائی را در دبستان تبریزی گذرانید ، عبادت خالصانه او با کمال خضوع و خشوع انجام می گرفت و بدین گونه فطرت پاک مسعود از هر آلودگی و انحرافی مبرا بود .

ادب ، وقار ،سخاوت و مهربانی او زیانزد همه بود و لبخند همیشه برسیمایش نقش داشت . سال اول دبیرستان او مصادف با پیروزی انقلاب بود . در بسیاری از راهپیمائی ها شرکت می نمود و در مبارزه با گروه های ضد نقلاب نقشی فعال داشت ، با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و در سال 1361 در سرزمین شلمچه مجروح گشت .

در اواخر سال 1361 با تلاش بسیار در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد ولی شرکت در جنگ و فعالیت در جبهه را وظیفه اصلی خود می دانست و در عملیات فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتی ، والفجر 1 ، والفجر 2 ، خیبر ، بدر ، کربلای 4 ،حماسه های زیادی آفرید و نهایتا در حالی که فرماندهی گردان را برعهده داشت در عملیات غرور آفرین کربلای 5 در تاریخ1/9/65 در سرزمین عشق و ایثار ، شلمچه دعوت حق را لبیک گفت و چه زیبا به جوانان سفارش نموده که : ای جوانان ای کسانی که بیشترین زحمات را برای اسلام کشیده اید ، مواظب شیطان های درونی و بیرونی باشید مبادا هدف را گم کنید ... تا کردارتان اخلاص خدائی پیدا کند ... و پشتیبانی ولایت فقیه باشید .

  • ستاره کریمی

خانواده شهیدان جنگروی مرا به راحتی در خانه خود پذیرفتند. مادر جنگروی ها، بانویی است خوش برخورد و مهربان  که علی رغم کسالت مشهودش با حوصله پای سوالات من نشست و رو ترش نکرد. هر چند یادآوری خاطرات باعث رنج کشیدنش می شد اما سعی می کرد مطلبی را از قلم نیندازد. پدر بزرگوار این دو شهید  اما حالشان برای مصاحبه مساعد نبود و ما نتوانستیم از محضرشان استفاده کنیم ، در عوض برادر شهیدان تمام تلاش خود را کرد که سنگ تمام بگذارد و الحق که شرمنده صبر و حوصله اش شدیم.


توضیح این نکته را لازم می دانم که شهید جعفر جنگروی به دلیل مسئولیتی که در جنگ به عهده داشت (جانشینی لشکر 10 سیدالشهدا(علیه السلام)) و سن و سالش ، نسبت به برادرش علی جنگروی شناخته شده تر است و طبیعی است که در این مصاحبه ، میزان مطالب مطرح شده درباره ایشان بیشتر از برادر کوچک ترش خواهد بود.


* ابتدا خودتان را معرفی کنید.


*زمانی: "هاجر زمانی"مادر شهیدان "علی" و "جعفر جنگروی" هستم. حدود 70 ساله ام و اصالتا اهل خونسار و روستای "فِرِیْدَنْ" هستم. پدرم "علی‌جان" و مادرم "صنم خاتمی" هم اهل همانجا بودند. کوچک بودم که با خانواده برای بهتر شدن امرار معاش به تهران مهاجرت کردیم.

آن وقت‌ها با ماشین دودی رفت و آمد می‌کردیم و در تهران محله "صفّاری" ساکن شدیم. پدرم با برادرهایم بنّایی می‌کردند. ایشان بسیار متدین بود و به نمازش خیلی اهمیت می‌داد، وقتی صدای اذان از مسجد "حاج آقا رسول"(شقاقی) در محله "صفاری" که کنار خط راه آهن بود برمی‌خواست فوراً خودش را می‌رساند مسجد. هر سه نوبت نمازش را در مسجد اقامه می کرد، ایشان همیشه عبا به تن می‌کرد.

مادرم هم خانه‌دار و زن خوب و متدینی بود و به تربیت بچه‌ها مشغول بود.

منزل ما خانه ای قدیمی با چندین اتاق بود که در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. آن زمان خانه ها آب لوله‌کشی نبود و باید برای آوردن آب خوراکی می رفتیم خیابان "نوری" و خیابان "لرزاده" از آب انبار آب می‌آوردیم.

 

* از زندگی با حاج آقا جنگروی بگویید.

*زمانی: ایشان علاوه بر اینکه با ما فامیلی دوری داشتند در یکی از اتاق های استیجاری همان خانه با برادرشان همسایه ما بودند. همانجا بود که با خانواده ما بیشتر آشنا شده بود و آمد خواستگاری. 13 سالم بود که با احمد آقا که جوانی 30 ساله بود با مهریه 60 تومان ازدواج کردم. اگر چه تفاوت سنی ما زیاد است اما من به دلیل داغی که به خاطر شهادت فرزندانم دیده ام شکسته تر به نظر می آیم. بعد از ازدواج هم در همان محله اتاقی اجاره کرده بودیم که به همراه برادر شوهرهایم زندگی می‌کردیم. مبلغ اجاره هم ماهیانه 3 تومان می شد که این پول آن زمان زیاد بود.

چند سال بعد از زندگی در "صفاری" وضع مالی مان بهتر شده بود، خانه سه طبقه ای در خیابان "شهباز جنوبی" با مبلغ 20 تومان خریدیم. حقوق حاج آقا شده بود روزانه 5 تومان.

* اولین دفعه‌ای که نام امام خمینی (ره) را شنیدید کی بود؟


*زمانی: سال 42. همان زمانی که مردم به خاطر تبعید ایشان کرکره‌های مغازه هایشان را کشیدند پایین. این آشنایی باعث شد تا بعد از فوت آیت الله بروجردی ایشان مرجع تقلیدمان هم بشوند.


 * روز ورود امام(ره) یادتان هست؟


*زمانی: بله. ما خیلی خوشحال شدیم و سر از پا نمی شناختیم. همگی رفتیم برای مراسم استقبال.

 

* چند فرزند به دنیا آوردید؟

*زمانی: 8 پسر و یک دختر داشتم. که جعفر و علی به شهادت رسیدند و مهدی هم بر اثر تصادف 12 سال پیش از دنیا رفت.او مهندس راه و ساختمان بود. فرهنگسرای "خاوران" را هم ایشان ساختند. از خدا می خواهم هرچه این سه فرزندم خوابیدند بقیه بچه هایم زندگی کنند.


* پسرها با هم دعوا هم می‌کردند؟


*زمانی: اصلاً. خوشی و جوانی من در همان محله "شهباز جنوبی" بود. بچه‌ها مجرد بودند، سفره می‌انداختیم و همه دور آن می‌نشستیم. برادرها با هم خیلی خوب بودند.

 

* اهل درس خواندن هم بودند؟


*زمانی: بله. همه‌شان در مدرسه "دارالفنون" درس می‌خواندند. "علی" از همه شان درس‌خوان تر بود و وقتی شهید شد از مدرسه تماس گرفتند که بیایید مدرک دیپلمش را بگیرید، وقتی مدرک را گرفتیم معدل او 20 بود.


 * از جعفر بگویید؟


*زمانی: ایشان در سال 1333 به دنیا آمد. جعفر بسیار شیطان و شیرین زبان بود. ایشان بسیار خوش‌اخلاق بود طوری که الگوی بچه‌های دیگر می شد. او بسیار انسان دوست و خداپرست بود.

آن زمان‌ها مثل الان روز مادر را جشن نمی گرفتند اما جعفر برای من روز مادر هدیه می‌گرفت. من کمردرد و پادرد داشتم، یک روز دیدم جعفر یک ماشین لباس‌شویی گذاشته روی چرخ و می‌آورد. این ماشین را که هنوز هم دارد برایم کار می‌کند به عنوان هدیه روز مادر خریده بود. باقالی پلوغذای مورد علاقه اش بود و غذاهای من را هم خیلی دوست داشت، می‌گفت: فقط غذای مامان.

ایشان خیلی به فوتبال و کشتی علاقه داشت، کشتی هم می‌گرفت. وقتی فوتبال پخش می‌شد دائم پای تلویزیون بود.

آن زمان اکثرا در خانه تلویزیون نداشتند اما ما یک سیاه و سفید خریده بودیم.


* سر کار هم می‌رفت؟

*زمانی: بله. خیاط و برش کار بود، در پاساژ "مصطفی" برایش دکان خریدیم و در آن کار می کرد.

از کوچکی در یک خیاطی شاگرد بود و از همانجا یاد گرفته بود. موقعی که می‌رفت جبهه مغازه را می داد به رفقایش تا آنها در آن برای خودشان کار کنند. می‌گفت: آنها محتاج تر هستند. خودش در سپاه هم مشغول شده بود، بعد مغازه را 200 تومان فروخت.


* جعفر آقا ازدواج هم کرده بودند؟

*زمانی: جعفر ازدواج کرده بود و الان 2 فرزند دارد. دخترش مهدیه 3 ساله و علیرضا پسرش هم 2 ساله بود که ایشان شهید شد.


* قبل از انقلاب مبارزه هم می‌کرد؟

*زمانی: بله، زیاد. اما من خیلی در جریان چگونگی فعالیت هایش نبودم فقط می دانم دائم در مسجد "امام جعفر" بودند. بعد از پیروزی انقلاب هم در کمیته فعالیت می‌کرد. آن سالها دوستانش دائم جمع می شدند خانه ما و می‌گفتند: اینجا حسینیه حاج جعفر است. شب‌ها هم موقع خواب که بالش کم می آمد اورکت‌هایشان را می‌گذاشتند زیر سرشان و می خوابیدند.

 

* خاطره‌ای از جعفر بگویید.

*زمانی: یک روز آمد گفت: مادر می‌خواهم بفرستمت مکه، گفتم مادر لیاقت خودت برای رفتن به مکه بیشتر از منه اما گفت: نه، تا زمانی که پدر و مادرم نرفتند من نمی‌روم. من و حاجی را فرستاد مکه، سال بعد هم خودش مشرف شد.


 * یکی از خوابهایی را که از حاج جعفر دیدید برایمان تعریف کنید.

*زمانی: خواب جعفر را زیاد ندیدم. من خیلی از فراقشان ناراحتی می کنم . شبی که پسر شهاب به دنیا آمد در خواب و بیداری او را دیدم که یکدفعه غیب شد.


در کنار حاج علی فضلی ، فرمانده وقت لشکر 10 سیدالشهدا(علیه السلام)

*از آخرین دیدارتان با ایشان بگویید.

*زمانی: آخرین دفعه ای که جعفر را دیدم یک روز صبح سر سفره صبحانه بود و کتفش شکسته بود، چون چند روز قبل که در خیابان فلسطین با یکی از بچه های سپاه تهران و سردار نوجوان که با هم دوست بودند پیاده می رفتند. یک وانت رد می شود و آنها دست تکان می دهندو نیش ترمزی می زند، جعفر و آقای نوجوان فوری می روند بالا اما آن یکی دوستش که یک پایش هم قطع بود جا می ماند. جعفر دولا می شود او را بکشد بالا اما چون وزن او سنگین بوده جعفر با کتف می افتد رو آسفالت. طبقه پایین خانه مان را جعفر با هزینه خودش ساخت. می گفت: دلم می خواهد خانواده ام زیر سایه شما باشند. آن روز صبح ساکش را بسته بود و من را صدا کرد، گفتم مادر کجا می خواهی بروی؟ نه چشم داری و نه لب، تو سهمت را از جنگ گرفتی. در حالی که صبحانه می خورد گفت: مادر من! دعا کن من شهید شوم.

همیشه او من را می برد دکتر. یک دکتر جهودی بود در خیابان ولیعصر که به جعفر می گفت: من خیلی از تو خوشم آمده ناهار بیا پیش من با تو گپ بزنم، جعفر زد پشت دکتر و گفت: شما هر محبتی داری برای درمان مادرم بگذار.

گفتم: مادر، تو بروی جبهه، پس کی من را ببرد دکتر و بیاورد؟ گفت: اولا اخوی های دیگرم هستند، دوما، مادر اگر من بمانم و دوره بعد از جنگ را ببینم سکته می کنم. نمی خواهم به آن دوره برسم پس دعا کن شهید بشم، به تو قول می دم موقع شهادت اول تو را دعا کنم.


 * از علی برایمان بگویید.

*زمانی: او بچه آرام و خوبی بود. هیچ وقت من را اذیت و ناراحت نمی کرد. به کتاب خیلی علاقمند بود و به همین دلیل یکی از اتاق های خانه را کرده بود کتابخانه، کتابی نبود که علی نداشته باشد. او در شهرری معلم قرآن بود.


* خواب ایشان را دیده اید؟

*زمانی: یکبار علی را خواب دیدم که تر و تمیز با یک لباس آبی روشن آمده و دستش هم یک مرغ زنده و یک کدو حلوایی بود.

آن روزها من از فراق و قرار نداشتم و از خانه می رفتم بیرون. صبح با دیدن این خواب خیلی خوشحال بیدار شدم. جعفر آمد بالا، او در کتابخانه علی نماز می خواند. گفت: مامان قضیه چیه؟ صبح زود بیدار شدی و خوشحالی؟ با من خیلی شوخی می کرد. جریان خواب علی را برایش تعریف کردم، جعفر خیلی خوب خوابم را تعبیر کرد، او گفت: مرغ زنده یعنی می روید مکه، کدو هم یعنی همسر شهاب (عروسم) پسر به دنیا می آورد و همان هم شد.


* از آخرین دیدارتان با او چیزی به یاد دارید؟

*زمانی: بله. وقتی روز آخر داشت می رفت گفتم کجا می ری؟ تو هنوز مرخصی داری.( در بیت المقدس مجروح شده بود). گفت: باید بروم. آنروز غذا کتلت داشتیم وقتی خورد حاضر شد و رفت. او را از زیر قرآن رد کردم اما تا آمدم آب بریزم انگار غیب شده بود. خیلی تند تند را می رفت. بعد از این چند سال هنوز رغبت نمی کنم کتلت درست کنم.


 * جنازه او هنوز برنگشته، این قضیه آزارتان نمی دهد؟

*زمانی: مگر می شود آزارم ندهد؟ علی 28 سال است که مفقود الجسد است اما تکه ای از لباس خونی اش را آوردند و به عنوان یاد بود دفن کردند. موقع دلتنگی سر مزارش می روم. 

  • ستاره کریمی

حسین خرازی در 1336 هجری خورشیدی در خانواده ای مذهبی و در اصفهان دیده به جهان گشود. او در کودکی به همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی می رفت و در مسجد اذان و تکبیر می گفت.


حسین در کنار رفتن به مدرسه از آموزش مسایل دینی نیز غافل نبود و همین این امر سبب شد که در آغاز دوره ی نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه کتاب های اسلامی و انقلابی داشته باشد.


وی پس از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و در آنجا به آموزش مسایل دینی پرداخت و همزمان با گسترش موج انقلاب اسلامی ایران در 1357 هجری خورشیدی به فرمان امام خمینی، مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها، وی به همراه برادرش خدمت سربازی را رها کرد و به موج خروشان ملت آزادی خواه ایران پیوست و تمام تلاش خود را برای پیشبرد هدف های انقلاب اسلامی به کار بست.


حسین خرازی از همان روزهای اول انقلاب با عضویت در کمیته انقلاب اسلامی برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی لباس پاسداری از این مرز و بوم را بر تن کرد و به خاطر داشتن روحیه ی نظامی در اوج درگیری های کردستان به آنجا رفت و بعد از تسخیر شهر سنندج به عنوان فرمانده ی گردان ضربت منصوب شد.


این مجاهد راه حق در ابتدای شروع جنگ تحمیلی عراق علیع ایران در کردستان حضور داشت و پس از یک سال فعالیت در این ناحیه راهی منطقه جنوب شد و به مدت 9 ماه به عنوان فرمانده نخستین خط دفاعی، مقابل عراقی ها در جاده آبادان- اهواز در منطقه دارخوین با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم مقاومت کرد.


او در عملیات شکست حصر آبادان فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و پس از آزادسازی بستان، تیپ امام حسین(ع) را تشکیل داد که بعدها با رشادت ها و جانفشانی های او و همرزمانش به لشکر امام حسین (ع) ارتقا یافت.


یگان او در عملیات بیت المقدس جزو نخستین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسید و در آزادسازی خرمشهر سهم به سزایی را ایفا کرد.


این سردار سپاه اسلام پس از آن در عملیات های مختلفی همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع) شرکت داشت.


در عملیات والفجر 8، او فرمانده ی لشکر امام حسین(ع)بود که این لشکر به عنوان یگان عمل کننده ای قوی، لشکر گارد جمهوری عراق را تسلیم خود کرد و پیروزی هایی را در منطقه فاو و کارخانه نمک که از پیچیده ترین منطقه های جنگی بود، به دست آورد.


حسین خرازی 30 ترکش بر تنش اصابت کرده بود و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد؛ اما با این وجود تا جان در بدن داشت در مقابل متجاوزان این سرزمین ایستادگی کرد.


وی فرماندهی عملیات کربلای5 را برعهده داشت. نیروهای او در این عملیات شکست سنگینی را به ارتش عراق وارد آوردند.


سرانجام این مبارز راه حق، در عملیات کربلای 5 در هشتم اسفند 1365 به آرزوی دیرین خود نایل آمد و به سوی حق شتافت. پیکر پاک این شهید والامقام در قطعه شهدای کربلای 5 در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.


بخشی از وصیتنامه شهید حسین خرازی را با هم مرور می کنیم:


«...مردم می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می خواهم که ادامه دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسوولان عزیز و مردم حزب الهی می خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی حجابی زده اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. ...» 


در پایان نیز به بخشی از سخنان آیت الله العظمی خامنه ای مقام معظم رهبری درباره این فرمانده دلاور سپاه اسلام می پردازیم:


«سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است ... زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه ای که در این وادی قدم زده اند، صفحه درخشنده ای از تاریخ این ملت است...»

  • ستاره کریمی