
خانواده شهیدان جنگروی مرا به راحتی در خانه خود پذیرفتند. مادر جنگروی ها، بانویی است خوش برخورد و مهربان که علی رغم کسالت مشهودش با حوصله پای سوالات من نشست و رو ترش نکرد. هر چند یادآوری خاطرات باعث رنج کشیدنش می شد اما سعی می کرد مطلبی را از قلم نیندازد. پدر بزرگوار این دو شهید اما حالشان برای مصاحبه مساعد نبود و ما نتوانستیم از محضرشان استفاده کنیم ، در عوض برادر شهیدان تمام تلاش خود را کرد که سنگ تمام بگذارد و الحق که شرمنده صبر و حوصله اش شدیم.
توضیح این نکته را لازم می دانم که شهید جعفر جنگروی به دلیل مسئولیتی که در جنگ به عهده داشت (جانشینی لشکر 10 سیدالشهدا(علیه السلام)) و سن و سالش ، نسبت به برادرش علی جنگروی شناخته شده تر است و طبیعی است که در این مصاحبه ، میزان مطالب مطرح شده درباره ایشان بیشتر از برادر کوچک ترش خواهد بود.
* ابتدا خودتان را معرفی کنید.
*زمانی: "هاجر زمانی"مادر شهیدان "علی" و "جعفر جنگروی" هستم. حدود 70 ساله ام و اصالتا اهل خونسار و روستای "فِرِیْدَنْ" هستم. پدرم "علیجان" و مادرم "صنم خاتمی" هم اهل همانجا بودند. کوچک بودم که با خانواده برای بهتر شدن امرار معاش به تهران مهاجرت کردیم.
آن وقتها با ماشین دودی رفت و آمد میکردیم و در تهران محله "صفّاری" ساکن شدیم. پدرم با برادرهایم بنّایی میکردند. ایشان بسیار متدین بود و به نمازش خیلی اهمیت میداد، وقتی صدای اذان از مسجد "حاج آقا رسول"(شقاقی) در محله "صفاری" که کنار خط راه آهن بود برمیخواست فوراً خودش را میرساند مسجد. هر سه نوبت نمازش را در مسجد اقامه می کرد، ایشان همیشه عبا به تن میکرد.
مادرم هم خانهدار و زن خوب و متدینی بود و به تربیت بچهها مشغول بود.
منزل ما خانه ای قدیمی با چندین اتاق بود که در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. آن زمان خانه ها آب لولهکشی نبود و باید برای آوردن آب خوراکی می رفتیم خیابان "نوری" و خیابان "لرزاده" از آب انبار آب میآوردیم.
* از زندگی با حاج آقا جنگروی بگویید.
*زمانی: ایشان علاوه بر اینکه با ما فامیلی دوری داشتند در یکی از اتاق های استیجاری همان خانه با برادرشان همسایه ما بودند. همانجا بود که با خانواده ما بیشتر آشنا شده بود و آمد خواستگاری. 13 سالم بود که با احمد آقا که جوانی 30 ساله بود با مهریه 60 تومان ازدواج کردم. اگر چه تفاوت سنی ما زیاد است اما من به دلیل داغی که به خاطر شهادت فرزندانم دیده ام شکسته تر به نظر می آیم. بعد از ازدواج هم در همان محله اتاقی اجاره کرده بودیم که به همراه برادر شوهرهایم زندگی میکردیم. مبلغ اجاره هم ماهیانه 3 تومان می شد که این پول آن زمان زیاد بود.
چند سال بعد از زندگی در "صفاری" وضع مالی مان بهتر شده بود، خانه سه طبقه ای در خیابان "شهباز جنوبی" با مبلغ 20 تومان خریدیم. حقوق حاج آقا شده بود روزانه 5 تومان.
* اولین دفعهای که نام امام خمینی (ره) را شنیدید کی بود؟
*زمانی: سال 42. همان زمانی که مردم به خاطر تبعید ایشان کرکرههای مغازه هایشان را کشیدند پایین. این آشنایی باعث شد تا بعد از فوت آیت الله بروجردی ایشان مرجع تقلیدمان هم بشوند.
* روز ورود امام(ره) یادتان هست؟
*زمانی: بله. ما خیلی خوشحال شدیم و سر از پا نمی شناختیم. همگی رفتیم برای مراسم استقبال.
* چند فرزند به دنیا آوردید؟
*زمانی: 8 پسر و یک دختر داشتم. که جعفر و علی به شهادت رسیدند و مهدی هم بر اثر تصادف 12 سال پیش از دنیا رفت.او مهندس راه و ساختمان بود. فرهنگسرای "خاوران" را هم ایشان ساختند. از خدا می خواهم هرچه این سه فرزندم خوابیدند بقیه بچه هایم زندگی کنند.
* پسرها با هم دعوا هم میکردند؟
*زمانی: اصلاً. خوشی و جوانی من در همان محله "شهباز جنوبی" بود. بچهها مجرد بودند، سفره میانداختیم و همه دور آن مینشستیم. برادرها با هم خیلی خوب بودند.
* اهل درس خواندن هم بودند؟
*زمانی: بله. همهشان در مدرسه "دارالفنون" درس میخواندند. "علی" از همه شان درسخوان تر بود و وقتی شهید شد از مدرسه تماس گرفتند که بیایید مدرک دیپلمش را بگیرید، وقتی مدرک را گرفتیم معدل او 20 بود.
* از جعفر بگویید؟
*زمانی: ایشان در سال 1333 به دنیا آمد. جعفر بسیار شیطان و شیرین زبان بود. ایشان بسیار خوشاخلاق بود طوری که الگوی بچههای دیگر می شد. او بسیار انسان دوست و خداپرست بود.
آن زمانها مثل الان روز مادر را جشن نمی گرفتند اما جعفر برای من روز مادر هدیه میگرفت. من کمردرد و پادرد داشتم، یک روز دیدم جعفر یک ماشین لباسشویی گذاشته روی چرخ و میآورد. این ماشین را که هنوز هم دارد برایم کار میکند به عنوان هدیه روز مادر خریده بود. باقالی پلوغذای مورد علاقه اش بود و غذاهای من را هم خیلی دوست داشت، میگفت: فقط غذای مامان.
ایشان خیلی به فوتبال و کشتی علاقه داشت، کشتی هم میگرفت. وقتی فوتبال پخش میشد دائم پای تلویزیون بود.
آن زمان اکثرا در خانه تلویزیون نداشتند اما ما یک سیاه و سفید خریده بودیم.
* سر کار هم میرفت؟
*زمانی: بله. خیاط و برش کار بود، در پاساژ "مصطفی" برایش دکان خریدیم و در آن کار می کرد.
از کوچکی در یک خیاطی شاگرد بود و از همانجا یاد گرفته بود. موقعی که میرفت جبهه مغازه را می داد به رفقایش تا آنها در آن برای خودشان کار کنند. میگفت: آنها محتاج تر هستند. خودش در سپاه هم مشغول شده بود، بعد مغازه را 200 تومان فروخت.
* جعفر آقا ازدواج هم کرده بودند؟
*زمانی: جعفر ازدواج کرده بود و الان 2 فرزند دارد. دخترش مهدیه 3 ساله و علیرضا پسرش هم 2 ساله بود که ایشان شهید شد.
* قبل از انقلاب مبارزه هم میکرد؟
*زمانی: بله، زیاد. اما من خیلی در جریان چگونگی فعالیت هایش نبودم فقط می دانم دائم در مسجد "امام جعفر" بودند. بعد از پیروزی انقلاب هم در کمیته فعالیت میکرد. آن سالها دوستانش دائم جمع می شدند خانه ما و میگفتند: اینجا حسینیه حاج جعفر است. شبها هم موقع خواب که بالش کم می آمد اورکتهایشان را میگذاشتند زیر سرشان و می خوابیدند.
* خاطرهای از جعفر بگویید.
*زمانی: یک روز آمد گفت: مادر میخواهم بفرستمت مکه، گفتم مادر لیاقت خودت برای رفتن به مکه بیشتر از منه اما گفت: نه، تا زمانی که پدر و مادرم نرفتند من نمیروم. من و حاجی را فرستاد مکه، سال بعد هم خودش مشرف شد.
* یکی از خوابهایی را که از حاج جعفر دیدید برایمان تعریف کنید.
*زمانی: خواب جعفر را زیاد ندیدم. من خیلی از فراقشان ناراحتی می کنم . شبی که پسر شهاب به دنیا آمد در خواب و بیداری او را دیدم که یکدفعه غیب شد.
در کنار حاج علی فضلی ، فرمانده وقت لشکر 10 سیدالشهدا(علیه السلام)
*از آخرین دیدارتان با ایشان بگویید.
*زمانی: آخرین دفعه ای که جعفر را دیدم یک روز صبح سر سفره صبحانه بود و کتفش شکسته بود، چون چند روز قبل که در خیابان فلسطین با یکی از بچه های سپاه تهران و سردار نوجوان که با هم دوست بودند پیاده می رفتند. یک وانت رد می شود و آنها دست تکان می دهندو نیش ترمزی می زند، جعفر و آقای نوجوان فوری می روند بالا اما آن یکی دوستش که یک پایش هم قطع بود جا می ماند. جعفر دولا می شود او را بکشد بالا اما چون وزن او سنگین بوده جعفر با کتف می افتد رو آسفالت. طبقه پایین خانه مان را جعفر با هزینه خودش ساخت. می گفت: دلم می خواهد خانواده ام زیر سایه شما باشند. آن روز صبح ساکش را بسته بود و من را صدا کرد، گفتم مادر کجا می خواهی بروی؟ نه چشم داری و نه لب، تو سهمت را از جنگ گرفتی. در حالی که صبحانه می خورد گفت: مادر من! دعا کن من شهید شوم.
همیشه او من را می برد دکتر. یک دکتر جهودی بود در خیابان ولیعصر که به جعفر می گفت: من خیلی از تو خوشم آمده ناهار بیا پیش من با تو گپ بزنم، جعفر زد پشت دکتر و گفت: شما هر محبتی داری برای درمان مادرم بگذار.
گفتم: مادر، تو بروی جبهه، پس کی من را ببرد دکتر و بیاورد؟ گفت: اولا اخوی های دیگرم هستند، دوما، مادر اگر من بمانم و دوره بعد از جنگ را ببینم سکته می کنم. نمی خواهم به آن دوره برسم پس دعا کن شهید بشم، به تو قول می دم موقع شهادت اول تو را دعا کنم.
* از علی برایمان بگویید.
*زمانی: او بچه آرام و خوبی بود. هیچ وقت من را اذیت و ناراحت نمی کرد. به کتاب خیلی علاقمند بود و به همین دلیل یکی از اتاق های خانه را کرده بود کتابخانه، کتابی نبود که علی نداشته باشد. او در شهرری معلم قرآن بود.
* خواب ایشان را دیده اید؟
*زمانی: یکبار علی را خواب دیدم که تر و تمیز با یک لباس آبی روشن آمده و دستش هم یک مرغ زنده و یک کدو حلوایی بود.
آن روزها من از فراق و قرار نداشتم و از خانه می رفتم بیرون. صبح با دیدن این خواب خیلی خوشحال بیدار شدم. جعفر آمد بالا، او در کتابخانه علی نماز می خواند. گفت: مامان قضیه چیه؟ صبح زود بیدار شدی و خوشحالی؟ با من خیلی شوخی می کرد. جریان خواب علی را برایش تعریف کردم، جعفر خیلی خوب خوابم را تعبیر کرد، او گفت: مرغ زنده یعنی می روید مکه، کدو هم یعنی همسر شهاب (عروسم) پسر به دنیا می آورد و همان هم شد.
* از آخرین دیدارتان با او چیزی به یاد دارید؟
*زمانی: بله. وقتی روز آخر داشت می رفت گفتم کجا می ری؟ تو هنوز مرخصی داری.( در بیت المقدس مجروح شده بود). گفت: باید بروم. آنروز غذا کتلت داشتیم وقتی خورد حاضر شد و رفت. او را از زیر قرآن رد کردم اما تا آمدم آب بریزم انگار غیب شده بود. خیلی تند تند را می رفت. بعد از این چند سال هنوز رغبت نمی کنم کتلت درست کنم.
* جنازه او هنوز برنگشته، این قضیه آزارتان نمی دهد؟
*زمانی: مگر می شود آزارم ندهد؟ علی 28 سال است که مفقود الجسد است اما تکه ای از لباس خونی اش را آوردند و به عنوان یاد بود دفن کردند. موقع دلتنگی سر مزارش می روم.